روز جهانی فوتبال

درسا کاظمی

روز جهانی فوتبال

۴ خرداد - ۲۵ مه

برای بسیاری از ما، فوتبال صرفاً یک بازی نیست؛ آیینی است سرشار از شور و هیجان که می‌تواند به زیست روزمره‌مان معنا ببخشد. بازی‌ای که قادر است شادی‌ای جمعی بیافریند یا اندوهی سنگین بر جانمان بنشاند. اما این برانگیختگی عاطفی فوتبال، چه نسبتی با دولت و سازوکارهای دولت‌مندی دارد؟ 

رویکرد انسان‌شناختی به دولت، آن را نه صرفاً نهادی قانونی یا بوروکراتیک، بلکه شبکه‌ای از اعمال، بازنمایی‌های عاطفی، نمادین و زیبایی‌شناختی در زندگی روزمره می‌بیند. از این منظر، دولت در بدن‌ها، مناسک، فضاهای عمومی و نمادهای ملی نفوذ می‌کند و در آن‌ها تجسم می‌یابد. فوتبال در چنین چارچوبی می‌تواند به یکی از کانونی‌ترین صحنه‌های بروز و ظهور این مناسبات بدل شود.

فوتبال مدرن هم‌زمان با گسترش امپراتوری بریتانیا در قرن نوزدهم شکل گرفت و از طریق مدارس، پادگان‌ها و نهادهای استعماری به مستعمرات راه یافت. این ورزش به‌عنوان ابزاری برای انضباط، تربیت بدنی و ترویج ارزش‌های بریتانیایی چون بازی جوانمردانه و مردانگی هنجارین به کار می‌رفت. این ورزش همچنین بخشی از مأموریت بزرگ‌تر «متمدن‌سازی» بود. اما با گذر زمان، جوامع استعمارشده فوتبال را از آنِ خود کردند و آن را در مدارس و باشگاه‌های بومی گسترش دادند. تا اوایل قرن بیستم، فوتبال در بسیاری از کشورهای جنوب جهانی به ورزشی مردمی بدل شده بود و به عرصه‌ای برای هویت‌یابی و بیان مقاومت تبدیل شد. نمونه‌هایی مانند فعالیت‌های فوتبالی ضدآپارتاید در آفریقای جنوبی و باشگاه‌های مهاجرین فلسطینی در آمریکای لاتین نشان می‌دهند که فوتبال با وجود ریشه‌های استعماری‌اش، به ابزاری برای بازتعریف هویت استعمارشدگان بدل شده است.

در کتاب «فوتبال و مرزهای تاریخ: مطالعات انتقادی در فوتبال» (۲۰۱۷)، جیم اوبراین در فصل پنجم به روشنی نشان می‌دهد که فوتبال چگونه به صحنه‌ای برای بازنمایی و همچنین منازعه با اقتدار دولت-ملت تبدیل می‌شود.  تیم ملی اسپانیا، نمونهٔ برجسته‌ای از این پیوند است. او نشان می‌دهد که چگونه "لاروخا" نه‌تنها نماد ورزشی اسپانیا، بلکه میدان منازعهٔ سیاسی و فرهنگی میان دولت مرکزی و هویت‌های قومی-منطقه‌ای، همچون باسک‌ها و کاتالان‌هاست. به‌ویژه پس از قهرمانی اسپانیا در جام جهانی ۲۰۱۰، این تیم بدل به نمادی از وحدت و همبستگی ملی شد. دولت اسپانیا تلاش کرد با بهره‌گیری از این موفقیت، تصویری از انسجام سیاسی و اجتماعی خلق کند، اما این تصویر می‌تواند با روایت‌های جایگزین قومی و منطقه‌ای که فوتبال را به ابزاری برای تمایزبخشی و بازتعریف هویت‌های خود بدل می‌کنند، تهدید شود. این موقعیت متضاد نشان می‌دهد که فوتبال، همان‌قدر که می‌تواند ابزار مشروعیت‌بخشی به دولت باشد، می‌تواند بستری برای مقاومت نمادین علیه آن نیز فراهم کند.

کتاب «فراتر از یک بازی: فوتبال در برابر آپارتاید» از چاک کور و ماروین کلوز (۲۰۰۹) به شکلی الهام‌بخش نشان می‌دهد که فوتبال حتی در دل سرکوب نیز می‌تواند صحنه‌ای برای مقاومت سیاسی و بازآفرینی دولت‌مندی دموکراتیک باشد. این کتاب روایت واقعی زندانیان سیاسی در جزیره‌ٔ روبن را بازگو می‌کند که در دل رژیم آپارتاید، لیگ فوتبالی با ساختاری رسمی و منظم تشکیل دادند: «اتحادیهٔ فوتبال ماکانا» (Makana Football Association). این لیگ صرفاً سرگرمی نبود؛ بلکه تمرینی برای نظم، مسئولیت‌پذیری، مشارکت و احترام به قانون بود. در اینجا، فوتبال بدل به کنشی سیاسی و فرهنگی شد که هم به زندانیان کرامت انسانی بازمی‌گرداند و هم شکلی از خودگردانی دموکراتیک را تولید می‌کرد. نویسندگان کتاب با ظرافت نشان می‌دهند که دولت‌سازی تنها پروژه‌ای رسمی و از بالا نیست؛ بلکه در کنش‌های روزمره، در بازی‌ها، در مناسک جمعی و در بدن‌هایی که قانون را تمرین می‌کنند نیز شکل می‌گیرد.  به این معنا، در دل خشونت و رژیم آپارتاید، فوتبال به ابزاری برای زنده‌ماندن، آموختن دموکراسی و خلق جهانی بدیل بدل شد.

با این تفاسیر، فوتبال را می‌توان همچون «تئاتر مدرن دولت‌مندی» در نظر گرفت؛ صحنه‌ای که در آن بدن بازیکنان، پرچم، سرود ملی و مناسک جمعی، حضور دولت را به‌شکلی ملموس، عاطفی و تصویری بازتولید می‌کنند. اما این بازنمایی همواره در معرض فروپاشی است. کافی‌ست تیم ملی شکست بخورد، بازیکنی با ژستی اعتراضی وارد میدان شود، تیم پناهندگان و یا تیم بدون دولتی ادعای تیم بودن کند یا صدایی از حاشیهٔ دیاسپورا و اقلیت برخیزد تا انسجام نمادین دولت-ملت به چالش کشیده شود.

برای مثال، در فصل دهم از کتاب فوتبال و مرزهای تاریخی با عنوان «چه کسی یک آمریکایی واقعی است؟»، بولند (2017) نشان می‌دهد که چگونه مسئلهٔ دیاسپورا، تابعیت دوگانه و ملی‌گرایی با فوتبال گره می‌خورند. تیم ملی مردان آمریکا در دهه‌های اخیر بازیکنانی را به میدان فرستاده که بسیاری‌شان در اروپا متولد شده‌اند یا از خانواده‌هایی با ریشه‌های مهاجر هستند. دولت آمریکا با بهره‌گیری از تنوع نژادی و زبانی این بازیکنان می‌کوشد تصویری مدرن و «همه‌شمول» از ملت آمریکا ارائه دهد. اما همین بدن‌های مهاجر، حامل بحران‌های هویتی نیز هستند.

آن‌ها اغلب با سؤال دربارهٔ وفاداری ملی، زبان اول و میزان «آمریکایی بودن» مواجه‌اند. انسان‌شناسی دولت در این‌جا نشان می‌دهد که چگونه اقتدار ملی، حتی در دل جهانی‌شدن، نیازمند تصاحب بدن‌های دیاسپورایی است؛ تصاحبی که همزمان آن بدن‌ها را حذف یا نامرئی نیز می‌کند. تجلی‌ای از تقاطع بدن، دولت و دیاسپورا را می‌توان در نمونه زین‌الدین زیدان جستجو کرد. زیدان، فرزند مهاجران الجزایری، در فوتبال فرانسه بدل به صحنهٔ کشاکش نیروهای گوناگون می‌شود. بدن او هم‌زمان بستر شکوه جمهوری‌خواهی فرانسوی و رنج استعمار است. دولت فرانسه از او قهرمان می‌سازد؛ قهرمانی که جام جهانی را برای کشور به ارمغان آورده و نماد «ملت چندفرهنگی» خوانده می‌شود. اما همان بدن، در لحظه‌ای نمادین ضربهٔ سر به ماتراتزی (بازیکن ایتالیایی) در فینال ۲۰۰۶ حامل بار تاریخی است که هیچ گفتمان رسمی‌ توان دفن آن را ندارد. درک معنای ضربهٔ سر زیدان بدون توجه به جایگاه تاریخی او به‌عنوان نمایندهٔ «مهاجر خوبِ شمال آفریقایی» ممکن نیست. پروژهٔ ساخت بدن هژمونیکی که با ضربهٔ سر فرو می‌ریزد.  در این حالت است که با «بدن به مثابه قلمرویی از دولت» مواجه می‌شویم. به عبارتی، زیدان هم ابزار حکمرانی نمادین دولت فرانسه است و هم پتانسیلی برای افشاگری، ترک‌خوردگی و گسست.

همچنین می‌توان پرسید که ما چه تصویری از فوتبال در ذهن داریم و این تصویر چگونه در میان انبوهی از بازنمایی‌ها شکل گرفته است؟ آیا با شنیدن نام فوتبال، زنان فوتبالیست نیز در ذهنمان حاضر می‌شوند؟ بسیار زنانی که در مستطیل سبز با تمام توان بازی می‌کنند، اما اغلب نامی از آن‌ها نمی‌دانیم؛ و یا زنانی که در انتظار و تلاش برای دیدن تیم محبوبشان در استادیوم مردانه جان به لبشان رسیده، اما در خاطرهٔ جمعی ما جایی ندارند. فوتبال را نمی‌توان بدون ساخت سوژه‌های جنسیتی هژمونیک در نظر گرفت. برای نمونه در کتاب «فوتبال و مرزهای تاریخی» (۲۰۱۷)، شیلر به چهره‌هایی چون فرانتس بکن‌باوئر اشاره می‌کند که در نیمهٔ دوم قرن بیستم به نماد تحول فرهنگی و اقتصادی تبدیل شدند. 

بکن‌باوئر با سبک بازی خوش‌‌استیل و حضور پررنگش در رسانه‌ها، نقش مهمی در کالایی‌سازی فوتبال ایفا کرد. او فراتر از یک ورزشکار، بازتاب‌دهندهٔ تحولات اجتماعی آلمان غربی در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ بود؛ از جمله فردگرایی، مصرف‌گرایی و لیبرالیسم فرهنگی. بکن‌باوئر با به چالش‌کشیدن مردانگی نظامی‌مآبِ پیشاجنگ، زمینه‌ساز شکل‌گیری الگوهای نوینی از مردانگی شد. شیلر معتقد است بکن‌باوئر در جهانی‌سازی و فرهنگی‌شدن فوتبال نقش داشت و راه را برای ظهور فوتبالیست‌هایی با هویت جنسی سیال‌تر مانند متروسکشوال‌های (یعنی مردانی که جذابیت، مد و مصرف‌گرایی را جایگزین الگوهای سنتی مردانگی کردند) دههٔ ۱۹۹۰، به‌ویژه دیوید بکهام هموار کرد. همچنین، این جریان هم‌زمان با رشد جنبش‌های فمینیستی بود. به عبارتی، این امر نشان‌دهندهٔ ساخت زنانگی و مردانگی به صورت رابطه‌ای هستند؛ به طوری که ساخت مردانگی هنجارین می‌توانست به ساخت زنانگی‌ هژمونیک نیز بیانجامد.

تقسیم‌بندی زمان و فضای استفاده از زمین فوتبال میان زنان و مردان، لباس‌های یکسان و استاندارد، ورود و خروج کنترل‌شدهٔ بازیکنان، تشویق‌های هماهنگ تماشاگران، ممنوعیت درآوردن پیراهن پس از گل‌زنی و تفکیک جنسیتی در برخی ورزشگاه‌ها، همگی نمونه‌هایی‌اند از لحظاتی که می‌توان رد پای دولت را در آن‌ها یافت. حتی شعارهای هواداران نیز می‌توانند حامل جلوه‌هایی از دولت‌مندی باشند؛ بازتابی از چگونگی حک‌شدن ساخت دولت-ملت بر بدن و زبان افراد. همچنین در ورزش‌های مختلف و نه فقط فوتبال، دولت نقش میانجی و داوری را در تعیین مرزهای جنسیت و تعریف زن یا مرد بودنِ بازیکنان بر عهده می‌گیرد. تصویر دولتِ مقتدر (یعنی دولتی که می‌تواند به واسطهٔ فاکتورهایی چون جنسیت و نژاد، سوژه‌ها را به جایگاه‌های «از پیش تعیین‌شده» بازگرداند)، برای بخشی از مردم که خلأ و غیبت دولت را در زندگی روزمره تجربه کرده بودند، می‌تواند جذاب و حتی درمانگر جلوه کند.

در روز جهانی فوتبال، شاید به‌جای تنها جشن گرفتنِ گل‌ها و قهرمانی‌ها، باید به این اندیشید که چه قدرت‌هایی در پس بدن‌هایی که در زمین می‌دوند، عمل می‌کنند؛ و چگونه بازی‌ای که دوستش داریم، همیشه صحنه‌ای برای کشمکش‌های عاطفی و سیاسی بوده است و شاید همین امر، فوتبال را برایمان دوست‌داشتنی کرده است.