کودتای شیلی
سحر کریمی

۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳- ۲۰ شهریور ۱۳۵۲
«در مواجهه با تصمیمی تاریخی، در این برزخ، به خاطر وفاداری به خلق زندگی خود را فدا می کنم و با اطمینان به شما میگویم که یقین دارم دانههایی که به دست ما در وجدانهای شریف هزاران هزار شیلیایی کاشته شده است، هیچگاه از میوه بار آوردن باز نخواهد ماند. نظامیها نیرومندند، آنان قادرند مردم را به اسارت خود درآورند، اما روند تکامل اجتماع را نه با جنایت مانع میتوان شد نه با زور. تاریخ در کنار ماست و مردمند که آن را میسازند.»
از آخرین نطق سالوادور آلنده از فرستندهٔ کاخ ریاستجمهوری در روز کودتا
(به نقل از کتاب جمعه، شمارهٔ ۱۱، ۱۹ مهر ۱۳۵۸)

صبح روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ هواپیماهای نظامی کاخ لاموندا، مقر ریاستجمهوری در سانتیاگوی شیلی را بمباران کردند. چند ساعت بعدتر اعلام شد که سالوادور آلنده، رئیسجمهور شیلی مرده است؛ او پیش از مرگ در نطقی رادیویی اعلام کرده بود که تسلیم نمیشود. مرگ آلنده برای بسیاری پایان رویای «گذار دموکراتیک به سوسیالیسم» بود. نظامیها به مناطق کارگرنشین حمله کردند، فعالان چپ دستگیر شدند. حدود چهلهزار نفر بازداشتی را در استادیوم ملی شیلی جمع کردند. بسیاری از آنان شکنجه، زندانی یا اعدام شدند. صدها نفر به راحتی «ناپدید» شدند. خونتای نظامی به رهبری ژنرال آگوستو پینوشه جای دولت «اتحاد مردمی» آلنده را گرفت و سالهای سیاه دیکتاتوری آغاز شد. در ۱۲ ماه بعدی ۳۰ هزار نفر کشته شدند که برخی از آنها به خارج از شیلی گریخته بودند و آنجا گرفتار پلیس مخفی دولت پینوشه شدند. هدف کشتار فقط محو مخالفین نبود، بلکه هشدار به نسلهای بعدی هم بود، به همین دلیل بود که هر روز مردم اجسادی را روی رودخانهٔ ماپوچو شناور میدیدند.
اما چرا شیلی با چنین وحشتی روبهرو شد؟ به همان دلیل که در سپتامبر دیگری یا دقیقتر بگوییم در ۳۰ سپتامبر ۱۹۶۵، کودتایی به همین سبک وسیاق به دست ژنرالی دیگر در نیمکرهٔ شرقی جهان رخ داد، یعنی کودتای ژنرال سوهارتو در اندونزی. حتی پیشتر در ۱۹۵۳ در ایران ژنرال دیگری علیه دولتی ملی و مردمی کودتا کرد. وجه مشترک هر سه کودتا برانداختن دولتهای ملی با پشتیبانی نیروی امپریالیستی آمریکا و کمکهای مستقیم سرویس اطلاعاتی این کشور علیه دولتهایی مردمی و دموکراتیک در جهان سوم بود.

امپریالیسم و وابستگی اقتصادی
کودتای پینوشه نخستین نمونهٔ مواجههٔ خونبار مردم شیلی با مداخلهٔ خارجیها نبود. اسپانیاییها در قرن شانزدهم به شیلی آمدند و مثل تمام آمریکای لاتین در پی طلا بودند، اما شیلی معادن طلای چندانی نداشت. این بود که نقش شیلی به تولید گندم و پیه و ارسال محصولات کشاورزی به لیما، مرکز قدرت امپراطوری اسپانیا در پرو محدود شد. نظام کشاورزی وابستهٔ شیلی طبقهٔ زمیندار قدرتمندی شکل داد که پس از اعلام استقلال در ۱۸۱۸ هستهٔ دولت مرکزی شیلی را شکل دادند.
اما شیلی پس از استقلال تازه تحت کنترل و نفوذ امپریالیسم بریتانیا قرار گرفت و البته با کمک بریتانیا هم بود که توانست بخشهایی از پرو را تصرف کند که حاصلش معادن غنی نیترات برای شیلی بود. علاوه بر نیترات، شیلی در اواخر قرن نوزدهم تبدیل به بزرگترین صادرکنندهٔ مس در جهان شد. صادرات مواد معدنی شهرنشینی در شیلی را توسعه داد و طبقهٔ کارگر شهری در این کشور قدرت گرفت، اگرچه وابستگی اقتصادی شیلی به سرمایهٔ خارجی همواره به معنای شکنندگی حاکمیت ملی نیز به شمار میرفت.
در اوائل قرن بیستم بود که سرمایهٔ آمریکایی هم به شیلی وارد شد و کمکم توانست کنترل بریتانیا بر معادن کشور را کنار بزند. اما آمریکاییها با مانعی هم مواجه بودند: طبقهٔ کارگر صنعتی جدید شیلی، تحتتاثیر انقلاب اکتبر دست به سازماندهی زد؛ آنهم در حالی که آمریکا خواهان افزایش تولید بیبروبرگرد معادن بود، خصوصاً معادن مس که در آنها سرمایهگذاری عظیمی کرده بود. کارگران «فدراسیون کار شیلی» از ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۷ مبارزه کردند تا استانداردهای زندگیشان بهبود پیدا کند و در نهایت پاسخی که گرفتند کودتای افسری نظامی با نام کارلوس ایبانیس در ۱۹۲۷ با همکاری کاخ سفید بود. به کمک او بود که آمریکاییها نفوذ بریتانیا در شیلی را کنار زدند و بساط انتخابات را در شیلی تعطیل کردند. دولت ایبانیس رهبران اتحادیههای کارگری را دستگیر کرد، به قتل رساند یا تبعید کرد. ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ نخستین باری نبود که مداخلهٔ امپریالیسم آمریکا برای مردم شیلی دیکتاتوری به بار میآورد، اما شیلیاییها به تاریخ طولانی دموکراسی در کشورشان میبالیدند و انگار سالهای دیکتاتوری دههٔ ۲۰ را فراموش کرده بودند.

برخاستن جهان سوم
حقیقت دارد که شیلی تا پیش از کودتای پینوشه نمونهای مثالزدنی از دموکراسی و پایبندی به قانون اساسی در میان کشورهای آمریکای لاتین به شمار می رفت. ائتلاف «اتحاد مردمی» نتیجهٔ منطقی این تاریخ سیاسی بود و امکان تخیل «راهی مسالمتآمیز به سوسیالیسم» را در میان آلنده و یارانش ایجاد کرد. برنامهٔ انتخاباتی «اتحاد مردمی» تغییراتی مهم را وعده میداد که البته انقلابی نبودند، بلکه بیشتر مدل اقتصادی کینزی به شمار میرفتند: ملی کردن صنایع اصلی و مهمترینشان معادن مس، اصلاحات ارضی، کنترل اجاره، توزیع شیر برای کودکان، بیمهٔ سلامت، ساخت مسکن اجتماعی، افزایش دستمزدها و .... اگرچه دولت آلنده توانست به بسیاری از این وعدهها عمل کند، اما نیروهای محافظهکار و آمریکا سعی در مانعتراشی داشتند.
با پایان جنگ جهانی دوم دوران همکاری دو ابرقدرت شرق و غرب در مبارزه با فاشیسم به پایان رسیده بود و جنگ سرد نظم نوینی در جهان حاکم کرده بود. در این نظم جدید بود که کشورهای جهان سوم ادعای جدایی از این دو بلوک قدرت را کردند و با ایدههای ملیگرایانه و ضداستعماری سعی کردند آرمانی رهاییبخش در میانهٔ جنگ قدرت ابرقدرتها را دنبال کنند. اما آنچه آمریکا را بیش از شوروی دربارهٔ این آرمان ضداستعماری و رهاییبخش نگران میکرد، حضور قدرتمند احزاب چپگرا و کمونیست در این کشورها بود. در ایران دوران مصدق، در مصر عبدالناصر، در اندونزی سوکارنو، کنگوی پاتریس لومومبا و شیلی آلنده. روش آمریکا برای مقابله با این ایدههای ضداستعماری چیزی است که وینسنت بوینتر «روش جاکارتایی» نامید، تقویت ارتش و کودتا و سپس، چپکشی (حتی اگر بسیاری از کسانی که کشته شدند، واقعاً چپ نبودند). شیوهای که دولتها و احزاب چپگرا در جهان سوم را به محاق برد و راه را برای دولتهای دستراستی و محافظهکاری، دیکتاتوری و ملیگرایی مبتنی بر نژاد، مذهب و قومیت باز کرد.

اما دغدغهٔ نیروهای محافظهکار فقط گرفتن دولت به دست نیروهای چپ نبود، بلکه گسترش ایدههای چپگرایانه امکان تخیل رهاییبخشی به مردم این کشورها و خصوصاً طبقهٔ کارگر میداد که منافع نیروهای سرمایهدار و البته امپریالیسم را که از منابع این کشورها تغذیه میکرد، به خطر میانداخت. پیتر وین در کتاب «بافندگان انقلاب» با مطالعهٔ تاریخ شفاهی کارگران کارخانهٔ نساجی یارور، بزرگترین کارخانهٔ نساجی شیلی داستان مبارزهٔ کارگران این کارخانه میگوید که تصویر بزرگتر مبارزهٔ طبقهٔ کارگر شیلی در این دوران در آن منعکس است. داستان شیلی در آغاز دههٔ ۷۰ فقط داستان ائتلاف سیاسی و پیروزی انتخاباتی احزاب چپ نبود، داستان مردمی بود که رویایی بزرگتر داشتند.
کارگران یارور سالها پیش از آلنده برای داشتن اتحادیه مبارزه کرده بودند، کارخانهای که خانوادهٔ یارور اداره میکرد، یکی از بدنامترین کارخانههای شیلی در استثمار کارگران بود. اعتراضات بیرحمانه سرکوب میشد، فعالان اخراج میشدند، با رشوه تطمیع میشدند و حتی تهدید مرگ دریافت میکردند؛ اما کارگران اتحادیههای زیرزمینی تشکیل میدادند. با پیروزی آلنده کارگران یارور هم مثل دیگر کارخانهها و معادن شیلی شروع به سازماندهی علنی کردند. آنان آلنده را وا داشتند تا به رغم میلش کارخانهٔ نساجی را از انحصار خانوادهٔ یارور خارج کند و به تملک دولت درآورد. تابلوی کارخانه تغییر کرد: «یارور سابق: سرزمین بدون استثمار».

یارور الگویی برای کارگران سایر کارخانهها شد، کارخانههای زیادی اشغال شدند و به شیوهٔ یارور با مدیریت مشارکتی کارگران و طبق برنامهای ملی اداره شدند. وین می نویسد: «کارگران یارور قهرمانان اصلی انقلاب از پایین شدند و مسیر راه شیلیایی به سوی سوسیالیسم را تغییر دادند». طبعاً آنها از نخستین قربانیان کودتا نیز به شمار می رفتند. سربازان به کارخانه حمله کردند، تمام شعارها را پاک کردند و تکتک فعالان اتحادیه را دستگیر کردند. کارگران باقیمانده محکوم به زندگی در سایهٔ وحشت دیکتاتوری و رنج استثمار سیاستهای جدید نئولیبرالی دولت پینوشه شدند. یکی از زنان جوان کارگر در آن دوران به وین گفته است: «بدتر از همه... آنها رویایم را کشتند و عجب رویای زیبایی هم بود».

خاطره و فراموشی
اگر رویای کشوری جهان سومی که میخواست با ابزارهای دموکراتیک غربی به برابری و عدالت برسد، تمثالی از امید بود، شیلی پینوشه تمثال حکومت سیستماتیک خشونت و وحشت شد که خیلی زود در دیگر کشورهای آمریکای لاتین هم پراکنده شدند. گذشته از هر سرکوب و ستم و شیوههای خارقالعادهٔ پلیس مخفی شیلی در ناپدیدسازی مخالفان و ترور و شکنجه و انکار، بحران دیگر مردم شیلی شوک فرهنگی بود. مردم شیلی تصویری بسیار «متمدن» و قانونمدار از خود داشتند. بسیاری از افرادی که در ۱۹۷۳ در لیست دستگیری بودند، خود را به ارتش تحویل دادند و بعد دیگر هیچگاه هیچ خبری از آنها نشد.
شیلی در آمریکای لاتین با «مشکل آلمان» پس از جنگ جهانی دوم روبهرو شد. چطور کشوری با قابلیت بسیار در علم و فرهنگ و هنر و شعر و ادبیات، چنین قابلیت بینظیری در بربریت نشان میدهد؟ استیو استرن، نویسندهٔ سهگانهٔ «جعبهٔ خاطرهٔ شیلی پینوشه» با مطالعهٔ خاطرات قربانیان و همدستان رژیم میکوشد به این سوال پاسخ بدهد که چطور ترومای دوران دیکتاتوری در خاطرهٔ جمعی مردم شیلی، نه فقط موضوعی فرهنگی و اخلاقی، بلکه تبدیل به میدانی استراتژیک برای کسب مشروعیت سیاسی شد. خاطرهٔ جمعی به نظر او میدان مبارزهٔ دوگانهٔ «حافظه در برابر فراموشی» نیست، بلکه فرآیندی است از یادآوریهای گزینشی و متعارض برای معنا دادن به تجربهٔ خشونت و کسب مشروعیت از سوی گروههای مختلف، از دولت گرفته تا اپوزیسیون.
در حالی که دولت پینوشه میکوشید تا با روایت «نجات کشور» خاطرهٔ جمعی را شکل دهد و مشروعیت کسب کند، مخالفان و قربانیان به روایت شکنجه، سرکوب، «بیداری» و مقاومت متوسل میشدند تا مشروعیت دولت را از میان ببرند. بهاین معنا خشونت دولت فقط سرکوب سیاسی نیست، بلکه تلاش برای شکل دادن به «خاطرهٔ جمعی» نیز شکلی از این خشونت است. اما استرن نشان میدهد که در نهایت این خاطرهٔ قربانیان دیکتاتوری بود که تبدیل به تجربهای جمعی شد و مقدمهٔ رفراندوم سال ۱۹۸۸ و گذار به دموکراسی در شیلی را فراهم کرد. کمیتههای حقیقتیاب در دههٔ ۹۰ ابزاری بودند تا درهای بستهٔ این جعبه دوباره باز شود و تنش میان روایتها به برداشتن گامهای بعدی برای مسئولیتپذیری و برپایی عدالت منجر شود. اینگونه بود که روایت رنج دیکتاتوری ابزاری برای مقاومت قربانیان در برابر «بنبست خاطره» شد.آریل دورفمان، نویسندهٔ شیلیایی، در خاطرهٔ بازگشتش در سال ۱۹۹۰ به استادیوم ملی شیلی، محل بازداشت و کشتار طرفداران آلنده، این رنج را اینگونه روایت میکند:
«وقتی تکنوازی پیانو آغاز شد، هفتادهزار نفر ساکت شدند، پیانو وسط زمین چمن بود و نوای ترانهای از ویکتور خارا را مینواخت. موسیقی که تمام شد، زنانِ «ناپدیدشدگان» از راه رسیدند، با دامنهای سیاه و بلوزهای سفید، هر کدام با پلاکاردی از عکسهای مردان ربودهشدهشان، مرده یا نمرده، رفته یا بازنیامده. بعد یکی از این زنان رقص کوئکا را تنها آغاز کرد، رقصی دونفره؛ با سایهای میرقصید. فقدان بود که به رقص درمیآمد و جمعیت نظارهگر این تنهایی مطلق بود که از آنِ من بود، از آنِ «ما» بود».
