روز ناپدیدشدگان قهری
صبا وهابی

۸ شهریور- ۳۰ اوت
۳۰ اوت در سازمان ملل به نام ناپدیدشدگان قهری یا اجباری نامگذاری شده است. ناپدیدشدگان قهری به تعریف سازمان ملل متحد افرادی هستند که توسط حکومت، گروههای سازمانیافتهٔ شبهحکومتی یا افراد خصوصی به نمایندگی از حکومت، برخلاف خواست و ارادهٔ خود بازداشت، توقیف یا ربوده شدهاند و به هر طریق از آزادی خود محروم گشتهاند. همچنین، از افشای سرنوشت یا محل نگهداری آنان خودداری میشود و محرومیت آنان از آزادی به رسمیت شناخته نمیشود. این وضعیت افراد را خارج از حمایت قانون قرار میدهد.
اصطلاح ناپدیدشدگان قهری، برای نخستین بار در خلال خشونتهای دولتی کشورهای آمریکای لاتین -از جمله شیلی و آرژانتین- در دههٔ ۷۰ و ۸۰ میلادی مطرح شد. یکی از اولین و گستردهترین حذفهای سیستماتیک دولتی، در دورهای موسوم به جنگ کثیف آرژانتین و در فاصلهٔ سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ رخ داد که طی آن حدود سیهزار نفر ربوده شدند و سرنوشت آنها همچنان نامعلوم است. جنبش مادران پلازا دو مایو[1] یکی از بزرگترین جنبشهای مدنی و سیاسی بود که هدف آن افشای وضعیت ناپدیدشدگان آرژانتینی بود. مادرانی با روسریهای سفید به سر بسته -که ابتدا پوشک نوزادانشان بود- مقابل کاخ ریاست جمهوری با عکس و پرچمی از فرزندان ناپدیدشدهٔ خود دست به اعتراض زدند. این جنبش باعث مطرح شدن ناپدیدسازی قهری به عنوان یکی از مسائل عصر جدید شد. به همین ترتیب در سال ۲۰۰۶ میلادی، ناپدیدکردن قهری با ارجاع به تجربیات آمریکای لاتین در سازمان ملل به عنوان یک جنایت بشری طبقهبندی شد.

اما به نظر میرسد که تعریف سازمان ملل از «ناپدیدسازی قهری» و اهمیت «مسئولیت عامدانهٔ دولت» در آن، گروههای اجتماعی فراوانی را که به علت سیاستهای دولتی ناپدید شدهاند نادیده میگیرد. به همین دلیل ضروری است که به بهانهٔ روز ناپدیدشدگان قهری، در مفهوم و تعریف «ناپدیدسازی قهری» بازاندیشی کنیم. ناپدید شدن را باید به عنوان «مفهومی سیال[2]» فهمید، مفهومی که دائماً در حال تغییر است و میان زمینههای جغرافیایی، تاریخی، فرهنگی و اجتماعی حرکت میکند. «ناپدیدسازی» بسته به منطقه و زبان، میتواند اشکال و معانی متفاوتی پیدا کند. به همین دلیل، دایرهٔ واژگان این مفهوم نیز متنوع شده است: ناپدیدشدگان اولیه، ناپدیدشدگان اجتماعی، ناپدیدشدگان طولانی و .... به نظر میرسد که آنچیزی که همهٔ این تعاریف و مفاهیم را به هم پیوند میزند، غیبت و ناپدیدسازی اجباری و قهری افراد و گروههایی از مردم در نتیجهٔ خشونت مستقیم یا غیر مستقیم، اما فعالانهٔ دولت یا گروههای شبهدولتی دارای همراهی دولت است.
یکی از اشکال ناپدیدسازی که با تعریف محدود سازمان ملل از این پدیده سازگاری ندارد و در چارچوب دادهشده نمیگنجد، نحوهٔ برخورد با برخی گروههای اجتماعی بهحاشیهرانده و بهخصوص پناهندگان و مهاجرین خارجی است. دولت در اینجا با ایفای نقشی سلبی و از طریق نادیدهانگاری و رها کردن و همچنین اعمال خشونت ساختاری، موجب ناپدیدسازی میشود. دولت در صورتبندی اول با دخالت مستقیم، بازداشت و به طور کلی ترور دولتی، موجب ناپدیدسازی قهری میشود؛ اما در اشکال دیگر با سلب مسئولیت در قبال قربانیانش آنها را به ناپدیدشدگان تبدیل میکند. در نتیجهٔ این تعریف بسیاری از ناپدیدشدگان تصادفی ماحصل غیبت فعالانهٔ دولت هستند. این شکل از ناپدیدسازی نشاندهندهٔ خشونت ساختاری و پنهان دولت-ملتهاست.
ویل لاکنن در مقالهٔ خود تحت عنوان «بودن در حضور غیبت[3]» مهاجران را «ناپدیدپذیر[4]» توصیف میکند. مسیرهای ناامن، سفرهای مخفیانه و وسایل حملونقل ناایمن آنها را به سوژهای ناپدیدپذیر تبدیل میکند. این ویژگی نشانگر نوعی انتقال مسئولیت[5] است. دولت مسئولیت مرگومیر و ناپدیدشدن مهاجران را به عوامل و نهادهای دیگری از جمله طبیعت پیرامون، قاچاقچیان، خود پناهندگان و ... برونسپاری میکند و درواقع آنان را خارج از حیطهٔ قانون قرار میدهد.

اما آنچه در تعریف سازمان ملل و حتی در میان آثار برخی پژوهشگران علوم اجتماعی غایب است، تصویر و روایت واقعی چیزی است که پناهنده یا مهاجری از سر گذرانده است. سرگذشت ماریسلا که جان خود را در تلاش برای گذر از مکزیک به آمریکا در صحرای سونورا از دست داده است، عمق فاجعه را به ما نشان میدهد. جیسون دیلیون[6] در کتابش با عنوان «سرزمین گورهای گشوده[7]» داستان ماریسلا را شرح میدهد. ماریسلا زن جوان مکزیکی، به همراه گروهی از مهاجران تصمیم میگیرد تا از صحرای سونورا -یکی از داغترین بیابانهای جهان در شمال مکزیک و جنوب ایالت آریزونا- عبور کند تا بتواند خود را به آمریکا برساند. ماریسلا در مسیر و بر اثر تشنگی و گرما از پا درمیآید. گروه قاچاقچی و همینطور سایر مهاجران او را رها میکنند. زیرا اگر بمانند، آنها نیز به همین سرنوشت دچار خواهند شد. او همانجا میمیرد و بدنش هفتهها در معرض باد، آفتاب و لاشخوران پوسیده و متلاشی میشود. تیم باستانشناسی لئون در هنگام تحقیق در صحرای سونورا به بقایای اسکلت او و همچنین تکههایی از لباس و وسایل شخصی او برمیخورند. او را از طریق اوراق هویتی شناسایی میکنند و به خانوادهاش اطلاع میدهند. خانوادهٔ ماریسلا تلاش میکنند تا با روایت کردن داستان و عکسهای ماریسلا به مرگ خشونتبار و بیصدایش صدایی ببخشند. خشونتی که به نظر میرسد نه تنها در هنگام زندگی گریبان مارسیلا و خانوادهاش را گرفته است، بلکه حتی پس از مرگ نیز او را رها نکرده است. خشونتی که پس از مرگ علیه بدن او اعمال شده است. «خشونت پس از مرگ[8]» که منجر به عدم بازیابی جسد میشود و رنج طولانیمدتی را برای خانوادهٔ او نیز بر جا میگذارد. بدنی که گمنام، بی کفن، بی قبر و غیرقابلسوگواری میشود.
صحرای سونورا در مرز مکزیک و آمریکا تبدیل به بخشی از سیاستهای مرزی ایالت متحدهٔ آمریکا شده که از دههٔ ۹۰ میلادی آغاز شده بود. سیاستی به نام «پیشگیری از طریق بازدارندگی[9]» که هدف آن جلوگیری از ورود مهاجران از طریق تشدید سیاستهای مهاجرتی و اعمال قوانین سختگیرانهتر بود. دولت در این سیاست با کنترل مرزهای مشترک مکزیک و ایالات متحده، مهاجران را به سمت مسیرهای مرگباری از جمله صحرای سونورا میراند. این سیاست به جای کشتن، مجازات یا کنترل مستقیم، طبیعت را به عنوان سلاحی برای اعمال خشونت دولتی منتقل میکند. تفنگ، سیمخاردار، پاسگاه مرزی، دیوار حايل دیگر تنها ابزارهای مرگ نیستند. صحرا، رودخانه، حیوانات وحشی، گرمای طاقتفرسای صحرا و ... همگی تبدیل به ابزارهایی میشوند که سیاستهای مرزی آمریکا را اجرا میکنند. بیابانی که مهاجران نامش را سرزمین خصمانه[10] گذاشتهاند. سرزمینی که نه تنها جان آنان را میگیرد، بلکه به بدن و خاطرهٔ آنان نیز رحم نمیکند. سرزمینی که به تدریج شبیه به موزهای میشود از یاد و خاطرهٔ مهاجران مکزیکی که نه راهی به سمت آمریکا پیدا میکنند و نه راهی برای بازگشت به مکزیک. تنها همین سرزمین سخت پذیرا و میزبان آنان خواهد شد. در نهایت با وجود رشد صعودی تعداد کشتهشدگان مسیرهای مهاجرتی، از تعداد متقاضیان و درخواستدهندگان مکزیکی ورود به آمریکا کاسته نمیشود، چرا که وضعیت زندگی در مبدا چارهٔ دیگری جز سفر برایشان باقی نمیگذارد.

نگاه انسانشناسانه به غیبت و حضور در مورد پدیدهٔ ناپدیدشدگان، حائز اهمیت است. لاکونن در مقالهٔ خود توضیح میدهد که برخی افراد «ناپدیدپذیری» بیشتری نسبت به دیگران دارند و این قابلیت آنها را در برابر پدیدهٔ ناپدیدشدگی آسیبپذیرتر میکند. لاکونن در جریان پژوهشی میدانی در جزیرهٔ لسوس یونان، به سازمانی مردمنهاد پیوست -که به مهاجرانی که خود را از مسیر ترکیه به یونان رسانده بودند، کمک میکرد. او از طریق مصاحبه و همچنین مستندنگاری از قبرستانها و اشیای باقیمانده از مهاجران غرقشده، تلاش کرد تا روایت و داستان مهاجران را ثبت کند. او برای توضیح غیبت و حضور توامان پناهندگان از دو مفهوم «رد پا[11]» و «هاله[12]» کمک میگیرد.
«رد پا» شامل اشیای مادی است که داستان یا تاریخی را که بر مهاجر گذشته است روایت میکنند. لاکونن توضیح میدهد که قایقهای خردشده، لوازم شخصی، لباسها و اسناد هویتی بقایای مادی هستند که شکافهای روایتهای رسمی و دولتی ناپدیدشدگی را پر میکنند و تا حدی غیبتها و سکوتها را جبران میکنند. برای مثال لاکونن به گورستان جلیقههای نجات جزیرهٔ لسوس یونان اشاره میکند. با این وجود، ردپا مبین نوعی نزدیکی است. یک جلیقهنجاتِ به ساحل رسیده در تملک ماست، هرقدر هم که از صاحبش فاصله داشته باشد. در نتیجه ما مالک ردپاها هستیم. ردپا میتواند میان من و پناهنده احساس نزدیکی ایجاد کند. اما «هاله» بیانگر رابطهٔ خاص پناهنده با آن شیئ است. هاله در اندیشهٔ بنیامین (۱۹۳۵) به کیفیت یکتای یک شیئ یا پدیده اشاره دارد که ریشه در زمان و مکان خاصی دارد. یک شیئ هنگامی دارای هاله است که زمانمند و مکانمند باشد، تاریخ و روایتی پشت آن باشد و همینطور تجربهٔ مواجهه با آن شیئ خاص و غیرقابل تکرار باشد. شیئ در هاله ما را به تملک خود در میآورد. در واقع هاله ما را وادار میکند تا نه صرفاً با یک شیئ، بلکه با انسانیت و رنج نهفته در آن مواجه شویم. هاله آن ادراکی است که وقتی با یک شیئ بازمانده مواجه میشویم، آن را متعلق به انسانی ببینیم که زمانی صاحب آن شیئ بوده و اکنون دیگر نیست. شیئی که با وجود شباهت به دیگر اشیا، نوعی خاصبودگی دارد که نمیتوان به راحتی آن را فهمید. در پس این شیئ داستان و تاریخی است که هرگز قابل دسترسی نیست. به همین جهت، به نظر میرسد که هالهای آن شیئ را فرا گرفته است، هالهای که تجسم خشونت و رنجیست که بر پناهنده گذشته است.

همین وضعیت «غییبت در دل حضور» است که موجب نوعی مطالبهٔ مردمی و مدنی نسبت به سرنوشت ناپدیدشدگان قهری میشود. انتقال مسئولیت به شرایط طبیعی و سایر گروههای اجتماعی از قبیل قاچاقچیان، بخشی از این سیاست است که عموماً تحت عنوان «انتقال مسئولیت» شناخته میشود. دولت با به کار بستن «سیاست اجازهٔ مردن[13]» به طور مستقیم موجب مرگ نمیشود، اما بر خلاف دخالت مستقیم و متکی بر ابزارهای زور، افراد را با دخالتِ حسابشده و به ظاهر بیآزار در معرض خطر ناپدیدشدگی قرار میدهد.
سیاستی که امبمبه آن را تحت عنوان «مرگ-سیاست[14]» توضیح میدهد. شدیدترین تجلی دولت در همین سیاست نهفته است: در آخر چه کسی باید زنده بماند و چه کسی باید بمیرد؟ سیاستی که مرگ یا ناپدید شدن افراد را مشروع میکند. پیششرط مطرحکردن چنین پرسشی، مسئولیتزدایی و انسانیتزدایی نسبت به مهاجر/پناهنده است. مرگ-سیاست امکاناتی را در جهان ایجاد میکند تا مرگ (بخوانید ناپدیدسازی) حداکثری را ممکن کند. این امکانات میتوانند همانند فرهنگ ترور مستقیم و ایجابی باشند و همانند غیاب و انتقال مسئولیت دولت، غیرمستقیم و سلبی.

تقدیم به خاطرهٔ آرتین ایراننژاد
[1] Madres de Plaza de Mayo
[2] a traveling concept
[3] Being There in the Presence of Absence
[4] disappearable
[5] Shifted responsibility
[6] Jason De León
[7] the Land of Open Graves
[8] Necroviolence
[9] Prevention Through Deterrence
[10] hostile terrain
[11] trace
[12] Aura
[13] Politics of lettting die
[14] necropolitics