روز جهانی سیبزمینی
بهاره بیات

۹ خرداد- ۳۰ مه
تئو عزیز،
روی تابلویی کار میکنم که مدتیست ذهنم را درگیر کرده: دهقانانی گرد میز نشستهاند و در نور کمسوی چراغی، سیبزمینی میخورند. میخواستم تصویری خلق کنم که حقیقت زندگی آنها را بازتاب دهد؛ مردمانی که با دستهای پینهبسته در خاک کار میکنند و همان سیبزمینیهایی را میخورند که خود از زمین بیرون کشیدهاند.
دنبال زیبایی رایج نبودم. نمیخواستم چهرههای آراسته یا دلفریب ترسیم کنم. هدفم این بود که آنها را همانگونه که هستند نشان دهم؛ با دستان خشن و چهرههایی فرسوده از کار و رنج.
«نامههای ونگوگ به برادرش تئو»، ترجمهٔ ع. پاشایی، نشر مرکز.
گرچه دههها از ورود سیبزمینی به سفرههای اروپایی میگذشت و تنها چند دهه پیش، این گیاه با خاطراتی خونبار گره خورده بود، اما در این تابلو، سیبزمینی به نمادی از زندگی روستایی، رنج و فقر در اروپای قرن نوزدهم تبدیل شد.
منشأ کشت سیبزمینی به حدود ۸۰۰۰ تا ۵۰۰۰ سال پیش در مناطق کوهستانی امپراتوریهای پیشاکلمبی در آمریکای جنوبی بازمیگردد. مردمان بومی مناطق مرتفع پرو و بولیوی امروزی با روشهای کشاورزی پیشرفتهای همچون آبیاری پلکانی، گونههای مختلفی از سیبزمینی را پرورش میدادند که میتوانست در برابر یخبندان، خشکسالی و فقر خاک مقاومت کند. سیبزمینی نهتنها یک خوراک روزانه، بلکه عنصری فرهنگی، دارویی و آیینی نیز بود که در بسیاری از آیینهای مذهبی و اسطورهای این اقوام جایگاه داشت.
با ورود فاتحان اسپانیایی به قارهٔ آمریکا در قرن شانزدهم، سیبزمینی نیز در کنار دیگر محصولات بومی مانند ذرت، گوجهفرنگی، فلفل و کاکائو، راه خود را به اروپا گشود. نخستین نشانهٔ مستند از کشت سیبزمینی در اروپا به سال ۱۵۸۸ میلادی بازمیگردد، زمانی که کارولوس کلوزیوس، گیاهشناس فلاندری، نقاشی آبرنگی از این گیاه با عنوان «پاپاس پروآنوروم» (سیبزمینی پرویی) ترسیم کرد. این سند یکی از اولین شواهد حضور سیبزمینی در باغهای گیاهشناسی اروپایی است.
اروپاییان به خوراکیهایی که زیر زمین میروییدند، با دیدهٔ تردید مینگریستند و از آنجا که نام سیبزمینی در کتاب مقدس نیامده بود، برخی مبلغان مسیحی آن را «غذای شیطانی» میدانستند. از سوی دیگر، تغییر رنگ این غده در اثر نور آفتاب یا پوسیدگی، به جذام یا بیماریهای واگیردار نسبت داده میشد. تا مدتها کشت سیبزمینی در باغچهها محدود به مصرف دام یا آزمایشات گیاهشناسی باقی ماند و در زمینهای کشاورزی جدی گرفته نمیشد.
نقطه عطف گسترش سیبزمینی در اروپا، جنگهای ممتد قرون هفدهم و هجدهم بود. در شرایطی که ارتشها روستاها را برای تأمین آذوقه غارت میکردند، سیبزمینی به دلیل رشد زیرزمینیاش، نسبت به غلاتی که در انبار نگهداری میشدند، کمتر در معرض مصادره بود. دهقانان میتوانستند غدههای سیبزمینی را در خاک پنهان نگه دارند و هنگام نیاز برداشت کنند. همین ویژگی باعث شد که سیبزمینی، بیآنکه لزوماً مورد حمایت رسمی قرار گیرد، در دل جوامع روستایی بهسرعت جا بیفتد.

فردریک کبیر، پادشاه پروس در میانهٔ جنگ جانشینی اتریش (۱۷۴۰–۱۷۴۸)، فرمانی صادر کرد که بذر سیبزمینی بهصورت رایگان میان مردم توزیع شود. دولتهای اتریش، فرانسه و روسیه نیز از این تجربه الهام گرفتند و در دهههای بعدی، برای مقابله با قحطی و بیثباتی، سیاستهای مشابهی را در پیش گرفتند.
آنتوان پارمانتیه، پزشک ارتشی در فرانسه، پس از مشاهده کارایی سیبزمینی در تغذیهٔ مردم پروس در طول جنگها، به پژوهش و ترویج آن پرداخت. او نهتنها کتابی علمی در توصیف ارزش غذایی سیبزمینی نوشت، بلکه با حمایت دربار فرانسه، از جمله لویی شانزدهم و ملکه ماری آنتوانت، موفق شد با تبلیغات نمادین، کشت و مصرف آن را در فرانسه نهادینه کند. گفته میشود ماری آنتوانت در یکی از جشنهای درباری تاجی از گلهای سیبزمینی بر سر گذاشت تا مردم را به مصرف آن ترغیب کند.
از نیمهٔ دوم قرن هجدهم، جمعیت اروپا بهسرعت افزایش یافت و یکی از عوامل مهم آن، ورود گستردهٔ سیبزمینی به رژیم غذایی مردم بود. برخلاف غلات، سیبزمینی در زمینهای کمبازده هم رشد میکرد، نیاز به فرآوری پیچیده نداشت و از نظر تغذیهای، بازده کالریاش دو تا چهار برابر بیشتر از غلات بود. این ویژگیها آن را به غذایی ارزان، مغذی و قابلاعتماد برای طبقات فرودست در کشورهایی چون ایرلند، آلمان، لهستان و روسیه تبدیل کرد و در عمل، نقش مهمی در رشد جمعیت اروپا ایفا نمود.
با وجود گسترش مصرف سیبزمینی در اروپا، این محصول در ساختار اقتصادی کشاورزی جایگاهی پایینتر از غلات داشت. حملونقل و نگهداری دشوار سیبزمینی، در مقایسه با غلات خشک و انبارپذیر، مانع از سودآوری آن در بازارهای شهری میشد. بنابراین، زمینداران کشت غلات را ترجیح میدادند و سیبزمینی عمدتاً در زمینهای حاشیهای توسط دهقانان فقیر یا مستأجران کشت میشد.
ایرلند، یکی از معدود مناطق اروپا بود که وابستگی غذایی ردهای به سیبزمینی پیدا کرد. این وابستگی نه از روی انتخاب، بلکه از روی اجبار و ساختار طبقاتی خاص حاکم بر این سرزمین شکل گرفت. دهقانان ایرلندی که زمینهای مرغوب را از دست داده بودند، ناگزیر به کشت قطعات کوچکی از زمینهای حاشیهای شدند و تنها محصولی که میتوانست نیازهای غذایی آنها را از همان قطعات تأمین کند، سیبزمینی بود. این موضوع، زمینهساز فاجعهای شد که در نیمه دوم قرن نوزدهم، با نام «قحطی بزرگ ایرلند» در حافظهٔ تاریخی جهان ماندگار شد.
در سال ۱۸۴۵، ورود قارچ Phytophthora infestans بهواسطه بذرهای آلوده از آمریکای شمالی به اروپا، فاجعهای بزرگ را آغاز کرد. این قارچ در شرایط مرطوب ایرلند به سرعت گسترش یافت و باعث پوسیدگی کامل سیبزمینیها قبل و بعد از برداشت شد.
اما آنچه فاجعه را در ایرلند به بحرانی مرگبار و تمدنسوز بدل کرد، نه صرفاً طبیعت آفت، بلکه ساختار اقتصادی و سیاسی مستعمراتی بود که بریتانیا طی قرون بر این جزیره تحمیل کرده بود. ایرلند قرن نوزدهم، سرزمینی تحت اشغال نظامی، با نظام مالکیت فئودالی و غیرعادلانه بود که در آن زمینهای مرغوب در اختیار زمینداران انگلیسی یا پروتستانهای مهاجر قرار داشت و اکثریت جمعیت بومی ایرلندی، عمدتاً کاتولیک، به اجارهنشینی در قطعات کوچک و کمبازده رانده شده بودند. سیبزمینی، در این بافت طبقاتی، نهتنها یک انتخاب تغذیهای، بلکه تنها گزینهٔ بقا برای میلیونها انسان بود.
در دهههای پیش از قحطی، جمعیت ایرلند بهشدت افزایش یافته بود و بسیاری از خانوادهها در زمینهای کمتر از یک هکتار زندگی میکردند. تنها محصولی که میتوانست نیاز غذایی آنها را تأمین کند، سیبزمینی با بازده کالری بالا و قابلیت رشد در خاکهای فقیر بود. این وابستگی شدید، در برابر آفت فیتوفتورا، به نقطهٔ ضعف و فاجعهای برای جمعیت ایرلند تبدیل شد.
سال ۱۸۴۵، نخستین سال شیوع آفت، شاهد افت محصول بود، اما ذخایر قبلی و محصولات جانبی هنوز مانع از بحران سراسری بود. اما سالهای بعد، بهویژه ۱۸۴۶ و سپس ۱۸۴۷ که به «چهلوهفت سیاه» (Black '47) معروف شد، نهتنها سیبزمینی، بلکه امید به بقا را از دهقانان گرفت. مردمی که چیزی جز سیبزمینی برای خوردن نداشتند، در برابر پوسیدگی کامل محصول، با گرسنگی، بیماری و مرگ دستوپنجه نرم کردند. در دوران قحطی ایرلند، همزمان با گرسنگی دهقانان، میلیونها رأس دام و صدها هزار تن مواد غذایی از ایرلند به بریتانیا صادر میشد. کشتیهای پر از غذا از همان بنادری که مردم برای استمداد تجمع کرده بودند، به سمت لندن و لیورپول حرکت میکردند. این تضاد، قحطی را از فاجعهای طبیعی به نتیجهٔ سیاستهای استعماری بدل کرد و جان میچل نوشت: «خدا آفت سیبزمینی را فرستاد، اما انگلیسیها قحطی را آفریدند.»
دولت بریتانیا، بهرغم هشدارها و شواهد آشکار، از مداخلهٔ گسترده در بحران خودداری کرد. پس از اقدامات اولیهٔ دولت محافظهکارِ رابرت پیل، از جمله خرید ذرت از آمریکا و راهاندازی طرحهای کاری، با روی کار آمدن دولت ویگ به رهبری لرد جان راسل، سیاستها در راستای اقتصاد بازار آزاد تغییر کرد. ایدئولوژی «لسهفر» (laissez-faire)، که مداخلهٔ دولت در بازار را نفی میکرد، اساس سیاستگذاری قحطی شد. اقتصاددانان و نخبگان سیاسی معتقد بودند که هرگونه کمک مستقیم، نظم بازار را برهم میزند و تنبلی را در میان فقرا تشویق میکند.
این بیتفاوتی اقتصادی با نگرشی عمیقاً نژادپرستانه و استعماری نسبت به مردم ایرلند همراه بود. چارلز ترِولیان، یکی از مقامات خزانهداری بریتانیا، ایرلندیها را «مردمانی خودخواه و غیرقابل اصلاح» توصیف میکرد و گرسنگی را «داوری الهی» میدانست که موجب پالایش اخلاقی ملت میشود. اینگونه باورها، در کنار نظریههایی چون بدبینی مالتوسی نسبت به رشد جمعیت فقیر، مداخلهٔ دولت را نهتنها غیرضروری، بلکه مضر و غیراخلاقی قلمداد میکردند.
دولت بریتانیا سرانجام در سال ۱۸۴۷، تحت فشار افکار عمومی و گزارشهای فاجعهبار، به راهاندازی مراکز فقرا (workhouses) و توزیع کمکهای خیریه روی آورد. اما این اقدامات غالباً با سیاستهایی همراه بودند که عملاً کارایی آنها را از بین میبرد. بهعنوان نمونه، قانون «بند گرگوری» دریافت کمک را برای کسانی که مالک بیش از یکچهارم جریب زمین بودند، ممنوع میکرد. این امر بسیاری از خانوادههای فقیر را وادار کرد زمین خود را ترک کنند، که منجر به موجی از اخراجها و بیخانمانی شد.
قحطی، همراه با فشارهای اقتصادی و تحقیر اجتماعی، موج عظیمی از مهاجرت را به راه انداخت. میلیونها ایرلندی، عمدتاً از طریق بنادر کورک و لیمرک، سوار کشتیهایی شدند که بعدها به «کشتیهای تابوت» (coffin ships) معروف شدند، کشتیهایی که بهدلیل شرایط بهداشتی وحشتناک، نرخ مرگومیر بالایی داشتند.
بسیاری از این مهاجران هرگز به مقصد نرسیدند.

تا سال ۱۸۵۱، جمعیت ایرلند حدود ۲۵ درصد کاهش یافته بود. در دهههای بعد، این روند ادامه یافت، بهگونهای که جمعیت این کشور که در ۱۸۴۱ بیش از ۸ میلیون نفر بود، در ابتدای قرن بیستم به کمتر از ۴ میلیون رسید. آثار روانی و اجتماعی این مهاجرت گسترده و اجباری، در شعر، ادبیات، موسیقی و حافظهٔ جمعی ایرلندیها، تا امروز نیز باقی مانده است.
در سال ۲۰۰۸، سازمان ملل این سال را با پیشنهاد پرو و حمایت کشورهای آمریکای لاتین، بهعنوان «سال بینالمللی سیبزمینی» نامگذاری کرد تا بر نقش این محصول در امنیت غذایی، کاهش فقر و تغذیهٔ سالم تأکید شود. سیبزمینی بهدلیل بازدهی بالا و قابلیت کشت در شرایط اقلیمی متنوع، بهویژه در کشورهای در حال توسعه، بهعنوان منبع غذایی مهمی شناخته میشود.
در بحران مالی ۲۰۰۸، سیاستهای نئولیبرالی مانند کاهش نظارت بر بازارهای مالی و اتکا به اصل لسهفر منجر به فروپاشی اقتصادی و افزایش شدید قیمت مواد غذایی شد. قیمت جهانی غذا بین سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ بیش از دو برابر شد، در حالی که هزینهٔ تولید، حملونقل و کود نیز بهدلیل جهش قیمت نفت افزایش یافت. بسیاری از کشورها با توصیه نهادهایی مانند IMF و بانک جهانی، ذخایر استراتژیک غذایی خود را حذف کرده بودند و در مواجهه با بحران توان مداخله مؤثر نداشتند. در نتیجه، برای نخستینبار در تاریخ معاصر، شمار گرسنگان جهان از یک میلیارد نفر گذشت و خانوارهای فقیر دچار سوءتغذیهٔ گسترده شدند. این بحران با وجود تولید غذای کافی، نشان داد که تبدیل غذا به کالا و وابستگی به بازار میتواند بهاندازهٔ قحطیهای تاریخی مرگبار باشد.
در پی بحران غذایی ۲۰۰۸، جنبش ویا کامپسینا که از سال ۱۹۹۳ آغاز شده بود، با تاکید بر حق حاکمیت غذایی رشد چشمگیری یافت و اکنون ۲۰۰ میلیون عضو در ۸۰ کشور دارد. این جنبش با شش اصل اساسی از جمله تولید غذا برای مردم، کنترل محلی منابع و کشاورزی اکولوژیک، در برابر سیاستهای نئولیبرال و شرکتهای چندملیتی ایستادگی میکند. ویا کامپسینا در کنار جنبشهایی مانند MST در برزیل و گروههایی در هند، اکوادور و بولیوی، در زمینهٔ قانونگذاری، حفظ بذرهای سنتی و اشغال زمینهای غیرمولد به موفقیتهای عملی دست یافته است.
در نوامبر ۲۰۲۳، سازمان خواربار و کشاورزی ملل متحد (FAO) با پیشنهاد کشورهایی چون پرو، بنگلادش و ایرلند، روز جهانی سیبزمینی را تصویب کرد. این نامگذاری با هدف حمایت از جنبشهایی انجام شد که خواهان خارج کردن غذا از چرخهٔ کالاییسازی و به رسمیت شناختن آن بهعنوان حقی همگانی هستند.
غذا زیر ضرب اصل لسهفر
سیاستگذاری در حوزهٔ غذا تاریخی طولانی دارد. از قرن نوزدهم، دولتها تلاش کردهاند دسترسی عموم به غذا را افزایش دهند و دسترسی به غذا را ذیل حق حیات انسانی تعریف کنند. با این حال، از دههٔ ۱۹۸۰ میلادی، روندهای خصوصیسازی، مقرراتزدایی و آزادسازی بازار بهشکل فزایندهای تقویت شده و فرآیند کالاییسازی غذا شدت گرفته است.
در این زمینه، کتاب Food Regimes and Agrarian Questions نوشتهٔ فیلیپ مکمایکل یکی از متون کلیدی در تحلیل اقتصاد سیاسی جهانی غذا و کشاورزی بهشمار میرود. این اثر به بررسی چگونگی شکلگیری و تحول رژیمهای غذایی جهانی در بستر اقتصاد سرمایهداری پرداخته و نقش مسائل کشاورزی و جایگاه طبقه کشاورز را در این ساختارها برجسته میسازد.

پیش از فرایند شرکتیسازی کشاورزی، دانشگاهها، دولتها و نهادهای تحقیقاتی عمومی تمرکز خود را بر بهبود بذر، توسعهٔ روشهای پایدار کشت و مقاومسازی گیاهان در برابر آفات معطوف کرده بودند. اما امروزه شرکتهای چندملیتی مانند Monsanto، Syngenta و Bayer مالک آزمایشگاهها، منابع علمی و نتایج پژوهشهای کشاورزی هستند. این نتایج بهجای اشتراکگذاری آزاد، بهصورت انحصاری (proprietary) در قالب کالاهایی اختصاصی وارد بازار میشوند.
قوانین مالکیت معنوی بذر به شرکتها یا مؤسسات تحقیقاتی این امکان را میدهد که حق انحصاری تولید، فروش و تکثیر بذرهای اصلاحشده یا تراریخته را در اختیار داشته باشند. در نتیجه، دیگران – از جمله خود کشاورزان – اجازه ندارند بدون مجوز این بذرها را تولید، ذخیره یا بازتولید کنند. بدین ترتیب، کشاورزان دیگر نمیتوانند از بذر برداشتشده برای فصل آینده استفاده کنند و ناچارند هر سال بذر جدید را از شرکتها خریداری نمایند؛ مسئلهای که به افزایش هزینههای تولید منجر میشود.
علاوه بر این، استفاده گسترده از بذرهای یکنواخت باعث کاهش تنوع زیستی در کشاورزی شده و وابستگی به سموم و آفتکشهای خاص را افزایش میدهد. این وابستگی به این دلیل است که بسیاری از بذرهای تراریخته بهگونهای طراحی شدهاند که تنها با آفتکش تولیدی همان شرکتها سازگار هستند.
در نتیجه، کشاورزان خردهپا ناچار به استفاده از بذرهای اصلاحشده یا تراریخته، سموم و کودهای شیمیایی و ماشینآلاتی میشوند که همگی تحت مالکیت شرکتهای فراملی هستند. این وابستگی ساختاری، فشار اقتصادی شدیدی به آنها وارد میکند و بسیاری از آنان را در بازپرداخت بدهیهای خود ناتوان میسازد. بهدنبال این ناتوانی، زمینهای کشاورزان به تملک شرکتها، بانکها یا سرمایهگذاران درمیآید.
این روند منجر به پدیدهای میشود که مکمایکل از آن با عنوان بیزمینشدن (depeasantization) یاد میکند؛ یعنی فرایندی سیستماتیک که طی آن کشاورزان خردهپا از زمین، تولید و مناسبات اجتماعی کشاورزی حذف، حاشیهنشین یا تجزیه میشوند، بهگونهای که دیگر توانایی زندگی مستقل یا مالکیت زمین را ندارند. در پی نابودی معیشت کشاورزی، این افراد ناچار به مهاجرت به شهرها میشوند و در حاشیهٔ آنها به نیروی کار غیررسمی و ارزانقیمت تبدیل میگردند.
در حالیکه بسیاری از اصلاحات ژنتیکی شرکتهای بزرگ بر پایهٔ دانش بومی و تجربیات سنتی جوامع محلی شکل میگیرد، این شرکتها نتایج حاصل را بهعنوان ارقام جدید ثبت میکنند، بیآنکه حقی برای صاحبان اصلی این دانشها قائل شوند. این روند که با عنوان دزدی زیستی (biopiracy) شناخته میشود، بهمعنای مصادره و تجاریسازی دانش زیستی بومی بدون رضایت یا مشارکت جوامع محلی است.

در کتاب Stolen Harvest: The Hijacking of the Global Food Supply، واندانا شیوا بهروشنی نشان میدهد آنچه شرکتهای بزرگ کشاورزی و بیوتکنولوژی بهعنوان «رشد» و «پیشرفت» معرفی میکنند، در واقع نوعی «سرقت» از طبیعت، کشاورزان و جوامع محلی است.
او با نقد جدی مهندسی ژنتیک و وعدههای آن مبنی بر افزایش تولید غذا، توضیح میدهد که این فناوریها نهتنها به تحقق امنیت غذایی منجر نشدهاند، بلکه باعث کاهش تنوع زیستی، وابستهسازی کشاورزان به بذرها و نهادههای انحصاری شرکتها، و تخریب اکوسیستمها شدهاند.
اگرچه این تغییرات با شعارهایی همچون افزایش بهرهوری و مقابله با گرسنگی جهانی به اجرا درآمدهاند، اما در عمل، حذف یارانههای دولتی برای کشاورزی و غذا، لغو خریدهای تضمینی از کشاورزان و تبدیل غذا به کالایی قابل دادوستد در بورس، کشاورزی را تابع منطق بازار و سود ساخته است. شیوا نشان میدهد که در این ساختار جدید، منافع شرکتها جایگزین حقوق کشاورزان و نیازهای مردم شده است.
مطالعات دولت نیز میکوشد نقش نهاد دولت را در اشکال مختلف آن نشان دهد. تجربههای تاریخی از قحطی بزرگ ایرلند، بحران مالی ۲۰۰۸ و همچنین بحران مزمن افزایش قیمت کالاهای اساسی که از سال ۲۰۱۰ تاکنون ادامه دارد، بهروشنی نشان میدهد که هر زمان غذا از جایگاه «حق حیاتی انسان» خارج شده و به «کالا»یی در بازار عرضه و تقاضا تبدیل شود، میتواند زمینهساز بحرانهای گسترده ٔانسانی شود.
علاوهبر شکلگیری جنبشهای اجتماعی برای تضمین دسترسی همگانی به غذا، این واقعیت بیانگر ضرورت دخالت گستردهٔ دولتها در بازگرداندن یارانهها به کالاهای اساسی است؛ اقدامی حیاتی برای مقابله با کالاییسازی حق زندگی و تضمین عدالت غذایی.