غیرعادی/نابهنجار
دیانا تیلور ترجمه و تلخیص: صفورا سیدی
مفهوم «غیرعادی»[1] در اندیشهٔ فوکو در پیوندی بنیادی با سازوکارهای قدرت مدرن و فرایند «بهنجارسازی»[2] قرار دارد. فوکو با تمایز نهادن میان قدرت حاکمانه از یکسو و اشکال قدرت مدرن، یعنی قدرت انضباطی[3] و زیستقدرت[4]، از سوی دیگر، نشان میدهد که چگونه «هنجار» و «نابهنجار» در بطن مناسبات قدرت شکل میگیرند و از خلال آن بدنها، جمعیتها و در نهایت دولتهای مدرن سازمان مییابند. در این میان نابهنجار نه صرفاً یک وضعیت روانی یا زیستی، بلکه ابژهای سیاسی است؛ ابژهای که تعریف، شناسایی و کنترل آن زمینهساز شکلگیری اشکال جدید دانش و قدرت دولتی است.
قدرت حاکم[5] در گذشته مبتنی بر «حق میراندن و زنده نگاه داشتن» بود و از طریق نمایشهای آشکار خشونت بر بدن فرد اعمال میشد. اما در جوامع مدرن این منطق جای خود را به سازوکارهایی داد که بر «ادارهٔ زندگی» و تولید سوژههای مطیع متمرکزند. قدرت انضباطی از طریق نهادهایی چون مدرسه، زندان، کارخانه و پادگان بدنها را تربیت و رام میکند. درحالیکه زیستقدرت بر مدیریت جمعیتها تمرکز دارد و هدفش بهینهسازی حیات اجتماعی در سطح زیستشناختی است. این دو شکل قدرت بهواسطهٔ مفهوم «هنجار» به هم متصل میشوند. در قدرت انضباطی «هنجار» ابزاری است برای سنجش و اصلاح رفتار فردی، یعنی معیارهایی تعیین میشوند که بدنها و رفتارها باید با آنها منطبق شوند. در زیستقدرت همین منطق هنجارسازی در مقیاس جمعیتی عمل میکند: سلامت، باروری، طول عمر و سایر شاخصهای زیستی جمعیت با معیارهای «طبیعی» یا «بهینه» سنجیده میشوند. بدینترتیب «هنجار» پلی میان کنترل فردی و مدیریت جمعی است، معیاری که هم بدنهای منفرد و هم کل جمعیت را در چارچوب آنچه «سالم»، «مفید» یا «طبیعی» تلقی میشود، سامان میدهد. هرآنچه از این چارچوب بیرون بماند بهعنوان «غیرعادی» یا «انحرافی» شناخته میشود.
در درسگفتار «نابهنجارها» (۱۹۷۵)، فوکو توضیح میدهد که هنجار صرفاً قاعدهای برای فهم نیست، بلکه ابزاری برای اعمال قدرت است. هنجار همزمان امکان ارزیابی و اصلاح را فراهم میکند. از یکسو معیار تشخیص طبیعی بودن است و از سوی دیگر ابزار تصحیح انحراف. بهمحض تثبیت این معیارها، فرایندهای بهنجارسازی پدید میآیند تا بدنها و جمعیتها را با آن منطبق سازند. مدارس، بیمارستانها، ارتش و دستگاه قضایی همگی به شکلی نهادینه به بازتولید هنجار میپردازند. در این میان «غیرعادی» نقش آینهای دارد که از طریق آن امر عادی تعریف و تثبیت میشود. به تعبیر فوکو جامعهٔ مدرن نهتنها انحراف را طرد نمیکند، بلکه آن را مطالعه، طبقهبندی و به نمایش میگذارد تا از رهگذرش حدود عادیبودن را مشخص کند.
در این چرخهٔ خودتقویتشونده، «هنجار» و «نابهنجاری» بهطور همزمان پدید میآیند. هرچه جامعه بیشتر در پی تعریف «عادی» باشد، مرزهای «غیرعادی» نیز گستردهتر میشود و برعکس. بهاینترتیب هنجار به ابزاری برای نظارت، اصلاح و ساماندهی بدنهای فردی و جمعی بدل میشود و قدرت مدرن را در تمام لایههای جامعه به گردش درمیآورد.
فوکو در تبارشناسی نابهنجار[6]، سه چهرهٔ تاریخی از این مفهوم را معرفی میکند: «هیولای انسانی»، «فردی که باید اصلاح شود» و «کودک استمناگر». در قرون وسطی هیولا موجودی استثنایی است که قانون طبیعت و جامعه را نقض میکند؛ برای مثال انسانهایی با ویژگیهای بدنی بهظاهر «غیرطبیعی» ــچون تولد با دو سر یا ترکیب انسان و حیوانــ نشانهٔ گسست از نظم طبیعی و نیز از نظم الهی یا حقوقی جامعه تلقی میشدند. انحراف او نادر، قابل شناسایی و بهروشنی مرزبندیشده است. اما در دوران مدرن انحراف از حالت استثنایی به وضعیت روزمره بدل میشود. «فردی که باید اصلاح شود» دیگر هیولایی طبیعی نیست، بلکه عضوی از جامعه است که از هنجارهای رفتاری، خانوادگی یا اخلاقی منحرف شده. در قرن هجدهم و نوزدهم «کودک استمناگر» نمونهٔ برجستهٔ این نوع انحراف است: سوژهای معمولی که نابهنجاریاش در درون خانه، یعنی در قلب نهاد اجتماعی خانواده، آشکار میشود. هر یک از این چهرهها به پیدایش رشتههای دانشی جدید و نهادهای تازه منجر شدهاند؛ از پزشکی قانونی و روانپزشکی جنایی گرفته تا آموزش و بهداشت عمومی.
نمونههای تاریخیای چون «هنریتا کورنیه»[7] و «شارل ژویی»[8] که فوکو در درسگفتارهای نابهنجار تحلیل میکند، نشان میدهند که چگونه مرز میان جرم، بیماری و انحراف بهتدریج محو شد. کورنیه در سال ۱۸۲۵ بدون انگیزهٔ محسوس مادی یا عقلانی کودکی را کشته و قطعهقطعه کرده بود. دادگاه در برابر رفتاری که نه به جنون میمانست و نه به جرمی عادی، درمانده بود؛ ازاینرو او را نه بیمار و نه صرفاً مجرم، بلکه «هیولای اخلاقی»[9] نامید. برای فهم کنش او کارشناسان زندگی شخصی، عواطف و اخلاقش را کاویدند و بدینسان روانپزشکی جنایی بهعنوان دانشی تازه برای سنجش خطر و انحراف شکل گرفت. در مقابل شارل ژویی ــکارگر سادهای که مرتکب تجاوز شدــ بهعنوان نابهنجار ذاتی معرفی گردید؛ کسی که انحرافش نه در رفتار موقتی، بلکه در طبیعت و بدن او ریشه داشت. در نتیجه نابهنجاری از سطح کنش به درون فرد و «ذات» او منتقل شد و بخشی از هویت او گشت. این چرخش پیامدی سیاسی داشت: از آن پس قدرت نهتنها اَعمال، بلکه درون انسان را هدف گرفت تا حقیقت او را آشکار و اصلاح کند و بدینترتیب دانش پزشکی و روانپزشکی به ابزارهای اصلی دولت مدرن برای نظارت و انضباط بدل شدند.

همزمان نهاد خانواده به میدان اصلی تولید و نظارت بر نابهنجاری تبدیل شد. کارزار قرن هجدهمی علیه استمنای کودکان نمونهای روشن از بهنجارسازی در سطح زیستقدرت است. گفتمان پزشکی و تربیتی پیرامون استمنا، خانواده را بازتعریف کرد: خانوادهٔ گستردهٔ پیشامدرن جای خود را به خانوادهٔ هستهای داد، خانوادهای که والدین مستقیماً مسئول مراقبت از سلامت جسمی و اخلاقی فرزندان شدند. نظارت روزمره بر بدن کودک، پزشک را به عنوان «ناظر بیرونی» وارد عرصهٔ خصوصی کرد و بدینترتیب خانواده در دل شبکهای از روابط دانشی و نهادی جای گرفت. در این ساختار جدید، خانواده نهتنها ابژهٔ مراقبت دولتی بود بلکه خود به یکی از ابزارهای دولت برای تولید هنجار بدل شد. فوکو از این فرایند با تعبیر «پزشکیسازی[10] خانواده» یاد میکند: خانوادهٔ مدرن از رهگذر پزشکی، آموزش و روانشناسی به حوزهای از مداخلهٔ دولت تبدیل میشود، جایی که بدن، اخلاق و سکسوالیتهٔ اعضا در معرض سنجش و اصلاح دائمی قرار میگیرد.
در نتیجه بهنجارسازی نهتنها به معنای تربیت فردی، بلکه سازوکار اصلی حکمرانی مدرن است. دولت مدرن بهواسطهٔ این شبکههای انضباطی و زیستی عمل میکند. به جای آنکه با خشونت مستقیم حکم براند، با تنظیم، مراقبت و اصلاح بدنها و خانوادهها حاکمیت خود را اعمال میکند. نابهنجاری در این میان بهمثابهٔ تهدیدی برای سلامت جمعیت تلقی میشود و همین تصور مداخلهٔ دولت را مشروع میسازد. از مدرسه تا بیمارستان، از دستگاه قضایی تا خدمات اجتماعی، همه در چارچوب یک منطق مشترک به کار میافتند: تفکیک، تشخیص و درمان انحراف از هنجار.
فوکو در پایان درسگفتارهایش نشان میدهد که این سازوکارهای قدرت در قرن بیستم به حوزهٔ زیستشناسی و سیاست نژادی کشیده شدند. وقتی نابهنجاری به امری موروثی و ژنتیکی تعبیر شد، مفاهیمی چون «انحطاط» و «سلامت نژادی» پدید آمدند. علم وراثت و روانپزشکی نوین، ازدواج و تولیدمثل را نیز در قلمرو مدیریت علمی گنجاندند و از این رهگذر، زیستقدرت به سطحی جدید از کنترل رسید. اگر نابهنجاری ذاتی و غیرقابل اصلاح تلقی شود، دیگر نیازی به درمان نیست؛ وظیفهٔ دولت بهجای اصلاح فردی «حفاظت از جمعیت» در برابر خطر زیستی انحراف خواهد بود. این چرخش، به تعبیر فوکو، زمینهساز پیدایش نژادپرستی مدرن شد: نژادپرستیای که در خدمت دفاع از «بدن اجتماعی» در برابر تهدید نابهنجارهاست. بهزعم او نازیسم تجسم نهایی این منطق است؛ جایی که دولت برای «پاکسازی» جمعیت از انحراف، نابهنجار را نهتنها کنترل، بلکه حذف میکند.
در کل تحلیل فوکو از نابهنجاری نشان میدهد که چگونه مفاهیم پزشکی و اخلاقی به ابزارهای حکمرانی بدل میشوند. نابهنجاری در ظاهر مسئلهای فردی و روانی است اما درواقع سازوکار اصلی سیاست مدرن است، زیرا از طریق آن دولت میتواند تا درون بدنها، خانوادهها و ژنها نفوذ کند. «غیرعادی» همان جایی است که مرز میان علم و سیاست، فرد و جمع و اخلاق و حکومت از میان میرود. به تعبیر فوکو قدرت مدرن نه از طریق کشتن، بلکه از طریق تعریف آنچه باید زنده بماند عمل میکند. در این منطق نابهنجار دشمن زیست سیاسی است، تهدیدی درونی که باید شناسایی، طبقهبندی و در صورت لزوم حذف شود تا سلامت جمعیت حفظ گردد.
از منظر دولت مدرن بهنجارسازی شیوهای از حکمرانی است که همزمان تولید و کنترل میکند: تولید سوژههای سالم، مفید و سازگار و کنترل آنانی که از این معیارها منحرفاند. نابهنجاری در نتیجهٔ همین سازوکار، به مفهومی چندوجهی بدل میشود: هم ابزار دانش است و هم ابزار سیاست. همانگونه که فوکو نشان میدهد، روابط قدرت همواره در بستر کنش متقابل عمل میکنند و سوژهٔ نابهنجار نه صرفاً قربانی، بلکه نقطهای است که از رهگذرش قدرت دیده میشود. بهاینترتیب مطالعهٔ نابهنجاری نهتنها مطالعهای دربارهٔ انحراف فردی، بلکه بررسی چگونگی عمل دولت بر بدنها و زندگیهاست.
Reference: Lawrore, L & Nale, J. (2014) THE CAMBRIDGE FOUCAULT LEXICON, Cambridge: Cambridge University Press.
[1] برگردان واژهٔ Abnormal
[2] Normalization
[3] Disciplinary Power
[4] Biopower
[5] Sovereign Power
[6] درسگفتارهای فوکو در کولژ دو فرانس، سرفصل نابهنجار.
[7] Henriette Cornier
[8] Charles Jouy
[9] Moral Monster
[10] Medicalization